۹.۱۱.۸۸

ماجراي مرا پاياني نبود



ماجراى مرا پايانى نبود

در تمام اتاق‏ها

خيال‏هاى تو پرپرزنان مى‏رفتند و مى‏آمدند

و پرندگانى

بال‏هاى تو را مى‏چيدند و به خود مى‏بستند

                                 كه فريبم دهند

موسى

در آتش تكه‏هاى عصايش مى‏سوخت

بع‏بع گوسفندانى گريان

در فراق شبان گمشده

               در اتاقم مى‏پيچيد

و من

تكه تكه

فراموش مى‏شدم.



بوى پيرهنت چون برف بهارى تمام اتاق‏ها را سفيد كرده بود

عقربه‏ها

مثل دو تيغه الماس

بر مچ دستم برق مى‏زدند

و زمين

به قطره اشك درشتى معلق مى‏ مانست.

ماجراى مرا پايانى نبود

اگر عطر تو از صندلى برنمى‏خاست

دستم را نمى‏گرفت و

به خيابانم نمى‏برد



شمس لنگرودي

پي نوشت: ميان اين فاصله ها چه مي گذرد كه به هيچ حليه من وتو ما نشديم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر