۳۰.۷.۸۸

برای نخواستن ات چقدر دیر است....

حالا از اين همه که های ما هوی دارد



صدايی نمی آيد!

زير باران اين همه نوازش


تنها چتر من است که بازنمی شود


کسی به فکر مسافر شبانه نيست


نبايد می ماند م


حالا از خودم مردی می ايستد


يک نفر ، ميان اين همه هياهوی


خوابش  می برد


آن يک نفر!کسی ميان خودمان


نزديک شما بود...


حالا فرقش دری ست که بازمانده


ميان


رفت وآمد ننو


قرار نيست هيچ نقطه ای از آغازِ صفر خودش بيراه شود


مردم خيالات خود را ندارند


اما شباهت خود را چرا؟!!


.


.


.

 

تو می خواهی برو


برو


بزرگ می شوی


من؟


آمدم بزرگ شدم


چقدر بچه بودم...


راستی


ديگر برای نخوا ستن ات چقدر د يرا ست








هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر