۹.۱۱.۸۸

ماجراي مرا پاياني نبود



ماجراى مرا پايانى نبود

در تمام اتاق‏ها

خيال‏هاى تو پرپرزنان مى‏رفتند و مى‏آمدند

و پرندگانى

بال‏هاى تو را مى‏چيدند و به خود مى‏بستند

                                 كه فريبم دهند

موسى

در آتش تكه‏هاى عصايش مى‏سوخت

بع‏بع گوسفندانى گريان

در فراق شبان گمشده

               در اتاقم مى‏پيچيد

و من

تكه تكه

فراموش مى‏شدم.



بوى پيرهنت چون برف بهارى تمام اتاق‏ها را سفيد كرده بود

عقربه‏ها

مثل دو تيغه الماس

بر مچ دستم برق مى‏زدند

و زمين

به قطره اشك درشتى معلق مى‏ مانست.

ماجراى مرا پايانى نبود

اگر عطر تو از صندلى برنمى‏خاست

دستم را نمى‏گرفت و

به خيابانم نمى‏برد



شمس لنگرودي

پي نوشت: ميان اين فاصله ها چه مي گذرد كه به هيچ حليه من وتو ما نشديم!

۱۴.۹.۸۸

پرسه

هر روز
در زندان خود
پرسه زنان
می پرسم از زندانیان دیگر هم بند:

((مانده از امروز


             تا روز رهایی

                             
                                   چند؟))


پی نوشت1: این شعر کار دوست عزیز حامد حبیبی از کتابی به همین نام... حال و هوای این روزهام با همین چند خط ساده گره خورده
پی نوشت 2: کم کار نیستم هنوز قلم زدن تنها کاری که بلدم درست وغلط بودنش بماند.
پی نوشت 3: سالمم وآزاد تنها برای فردا ها نگرانم

۳.۸.۸۸

سالها را نشمار، خاطرات را بشمار


واقعا یادم رفته....ببخش اما  انقدر روزها رو شمردم ونیومدی که یادم رفت.. .!کی رفتی؟!!.... امروز پست یه کارت پستال برام آورد از طرف تو بود...من که با تو این حرف ها رو ندارم راستش رو بخوای جا خوردم چون انتظار نداشتم رفیق قدیمی ات رو بیاد بیاری.!  عکس یه ساعت بود که پاینش نوشته بودی


 Don't count the years,count the memories
سالها را نشمار، خاطرات را بشمار
چی بگم به تو آخه من دختر
!!!!چی بگم

۳۰.۷.۸۸

برای نخواستن ات چقدر دیر است....

حالا از اين همه که های ما هوی دارد



صدايی نمی آيد!

زير باران اين همه نوازش


تنها چتر من است که بازنمی شود


کسی به فکر مسافر شبانه نيست


نبايد می ماند م


حالا از خودم مردی می ايستد


يک نفر ، ميان اين همه هياهوی


خوابش  می برد


آن يک نفر!کسی ميان خودمان


نزديک شما بود...


حالا فرقش دری ست که بازمانده


ميان


رفت وآمد ننو


قرار نيست هيچ نقطه ای از آغازِ صفر خودش بيراه شود


مردم خيالات خود را ندارند


اما شباهت خود را چرا؟!!


.


.


.

 

تو می خواهی برو


برو


بزرگ می شوی


من؟


آمدم بزرگ شدم


چقدر بچه بودم...


راستی


ديگر برای نخوا ستن ات چقدر د يرا ست








۲۰.۷.۸۸

آقای محترم لطفا وارد نشوید




آقای محترم لطفا وارد نشوید

شما محترم تر از آن اید که وارد شوید

دست نوشته هایم عریان اند

صلاح نیست نگاهی بی اندازید

این را از زمختی دستهایتان فهمیدم

که بوی تند تجاوز می داد

و خش های نا متقارن روح تان

خود گویای همه چیز است

آقای محترم لطفا وارد نشوید

همهمه و دلواپسی تان را بردارید

و فرسنگ ها از من فاصله بگیرید

پشت این پرده چیزی نیست

 تنها           
     
سقفِ آرزوی که آب می چکد 

و دستهای جوهر ی 

که در با غچه به انتظار

شکوفه نشسته اند

آقای محترم لطفا وارد نشوید

پ. ن: از پنجر اکیدا وارد نشوید

۴.۷.۸۸

آقای محترم ...لطفا کمی عقب تر

آنچه زير پاهاي شما خرد مي شود

من هستنم، آقاي محترم...

نه استخوانهاي زمين!!

شرقي ترين هواي غرب در دستان شماست،

بايد هم ،كالبدم زير سيگاري افكار پوسيده شما مي شد

آقاي محترم ...

ما غصه هايمان را شمرديم و به خواب رفتيم

بی دلیل نیست که  كابوس مي بینیم...

آقاي محترم ...

لطفا كمي عقب تر،

رد پوتين هاي سرخ شما ،هنوز بر سر سبز من است...

مي خواهم در تابوت ام جا به جا شوم

كمي عقب تر آقاي محترم،عقب تر

راستي سيگارتان

۲۴.۶.۸۸

گناه




تو را پنهان می کنم

تورا چون گناهی که مرتکب شده ام از همه پنهان می کنم

تا تو، همان قدیسه مردم کوچه و بازار باشی



تو را بد نام نمی کنم

پیش از آنکه صبح شود


...برو